آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

آروین من

یلدا

1398/10/4 15:47
نویسنده : مامان آروین
170 بازدید
اشتراک گذاری

من توی جوونی هام کارای عجیب و غریب زیادی کردم که الان باهاشون خیلی فاصله دارم. یکیش این بود که کتابهای علوم انسانی رو خریدم و یک ماه نشستم خوندم و کنکور شرکت کردم و رشته علوم سیاسی خوندم. یک روز که توی کافی شاپ دانشگاه نشسته شدم با یه دانشجوی ارشد درباره کتابی که می خوند سرصحبتمون باز شد. تا الان که بیشتر از ده سال از اون زمان میگذره اون دوستی پابرجاست و حتی غربت هم نتونسته رنگ خاطره ها و محبتهاش رو کمرنگ کنه. الان که فکر می کنم تنها ثمره من از اون دانشگاه علوم سیاسی همین دوستی پایدار و پرارزشم بود.

دوست خوبم در یک فاصله زمانی کم از دست رفتن عزیزانش رو تجربه کرد😢 و متآسفانه در اون روزای وحشتناک من نتونستم کنارش باشم.

امشب بعد از مدتها ننوشتن، نیومدم که مثل قدیما از چیزای خوب بنویسم. یه جورایی امشب بخاطر تحمل کردن غمهایی که این اواخر داشتم اومدم اینجا. یه ناامیدی عمیق که تا ته قلبم ریشه کرده. همیشه جوونتر که بودم با خودم می گفتم چه جوری پیرزن ها و پیرمردها از مرگ نمی ترسن و قبولش می کنن. الان می فهمم که زندگی خودش انگار تو رو برای هر مرحله اش آماده می کنه. با از دست دادن عزیزانت انگار با تمام وجود مرگ رو لمس می کنی. 

چندین ماه از درگذشت شیرین گذشته، از روزهایی که انکارش کردم و همه آثارش توی زندگیم، عکساش، صداش روی گوشیم، خوراکیهاش توی یخچالم، کادوهاش و اسمش رو لیست کارها و خریدهای روزانه ام، خاطره ها و یادش توی جای جای این شهر رو هر روز مرور می کردم. دوباره چند روز پیش وقتی حرف از فیلم و کریسمس با پسری شد یادمون اومد که چه جوری خاله شیرین اونو به فیلم کریسمسی برد و منم از سرکار به اونها پیوستم. ولی شیرین عزیزم از فرط خستگی توی تاریکی سینما خوابش برد و این شد دستمایه خنده اون شب ما. دلم براش خیلییی تنگه و این دلتنگی تا آخر عمرم باهام می مونه. 

الان منم دیگه از مرگ نمی ترسم بعد از اتفاقاتی که توی ایران افتاد و اتفاقات سال گذشته از همیشه ناامیدترم. 

تنها زنجیری که منو محکم به زندگی چسبونده پسرمه، بزرگترین نعمت زندگیم. دوست دارم یه روزی این نوشته رو بخونه و بدونه بهترین فرزند دنیا هست و هیچ چیزی برای یه فرزند خوب بودن برای من کم نذاشته. 

وقتی که کوچکترین مخالفتی با دستورای من می کنه بعدش میاد می گه " ناراحت شدی؟" و این تکیه کلامش رو یه جوری با لهجه آمریکایی و به زبون فارسی می گه که من و باباش هر بار خندمون میگیره. اون نمی تونه درک کنه که چقدر من به وجودش افتخار می کنم و چه جوری شده همه دنیای من. 

امروز بعد از یک روز کاری نیمه بخاطر کریسمس، رفتم تا چند تا کادوی کوچیک براش بگیرم تا منم از موج تبلیغاتی سانتا عقب نمونم. وقتی مدیرعامل شیشه شامپاین مجلسی رو توی یه ساک بانمک بهم داد اصلا حسش بهم منتقل نشد. کادوهای دیگه هم یه سرسوزن لذت عیدی رو بهم ندادن اما آروین از کادوهایی که از همکارام گرفت راضی بود. 

امشب کریسمس بود و ما فقط پای تلویزیون یه فیلم ایرانی دیدیم ولی چند شب پیش که یلدا بود توی خونمون یه شب پرخاطره با دوستامون ساختیم. وقتی که برای همه فال حافظ می گرفتم پسرکم تنها بچه ای بود که با دقت تر از بزرگترها به شعرهای شیرین پیرمغان گوش می کرد و مستی این شراب ناب شیراز رو میشد توی چهره اش دید و مدام از من می پرسید میشه روزای دیگه هم برام بخونی؟😊 وقتی که بهش گفتم بله پرسید یعنی هههر روز میشه؟

پسرکم روزی که دکلمه سخت جشن مهرگان رو عالی اجرا کردی، یا سرود ای ایران رو حفظ کردی و با افتخار اونو می خونی یا اون روز که توی کنسرتی که فقط من و بابات ایرانی بودیم از تاریخچه آهنگ سلطان قلبها گفتی و اونو که خودت با کمک بابا یاد گرفته بودی اجرا کردی، من همه وجودم بهت افتخار کرد. مطمین شدم که تو هرگز ریشه هات رو فراموش نمی کنی.

اون شب یلدا من سعی کردم با غذاهای ایرانی دوستامون رو شاد کنم. اولش جوجه کباب به عنوان مزه دادم. دوستای بابا هومن حسابی خوردن و وقتی شام رو دیدن گفتن که یه اشتباه تاکتیکی مرتکب شدن 😂 یکیشون که گفت میشه من غذا رو با خودم هم ببرم. فسنجون، قورمه سبزی، لازانیا و خوراک زبون و .... همه شون خوشمزه شده بودن و لذت رو میشد در تک تک صورتها دید. 

اما بعد از اینکه حافظ خوانی من تموم شد یکی از مهمونهامون که بیشتر از بیست ساله که خارج از ایرانه گفت: "وقتی با خانواذه ام توی ایران صحبت می کردم ناراحت بودن که شب یلدا اونا دور هم هستن و من اینجام تنهام. اما حالا عکسمون رو میفرستم و میگم منم اینجا خانواده دارم. ممنون که شب یلدای به یادموندنی رو برامون ساختی" اینقدر این جمله رو با سادگی و محبت گفت که انگار قلب همه تکون خورد. اما من باز اینو به پای اعجاز کلام حافظ میذارم که وقتی می خوندم گذشته و آینده آدمها رو به شیرینی حالشون وصل می کرد و امید میداد.

رمز و راز نوشتن همینه که شده بهترین داروی دوران افسردگی من. با تلخی شروع می کنی و با شیرینی تموم😍. 

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد