بزرگترین لبخند
پسرکم امشب من و تو بزرگترین لبخند عمرمون رو دیدیم. لبخند یک ملت، لبخند یک کشور، امشب ایران خندید.
آه که چقدر این خیابون ها و این مردم دلتنگ شادی بودن.
بابا معلوم بود نمی خواد من و تو رو ببره بیرون. می خواد بیاد و تی وی ببینه. اما من که از دیشب تا یک ونیم پای نت بودم و بعدش از سه صبح بیدار خوابی کشیدم دیگه حالم از تلویزیون بهم می خوره. تو هم امروز انگار انرژیت صد برابر شده. لباسات رو در آوردی و دیکتاتورانه داری می گی من دارم لباس بیرون می پوشم برم. منم انگار از این تصمیمت حال می کنم. 5 دقیقه بعد داریم تو خیابون باهم قدم می زنیم. جشن تازه شروع شده.
بابا که توی پارک میاد دنبالمون با شور و شوق تعریف می کنی:
بابا آدما خوشحالن. همش بیب بیب بوق می زنن. جشن ماشیناست...
عزیزکم جشن ایرانه، جشن مردمی که فقط حداقل ها رو می خوان ...
پشت فرمون ماشین نشستی و هی بوق می زنی. تنها شبی که بابا این اجازه رو می ده و طعم خوش آزادی و شادی رو پسرک من هم مزه می کنه.
زنده باشی ایران، پاینده باشی سرزمین من .