به شیرینی عسل، به سرعت باد
وقتی پیغام رو می خونم، از شدت خوشحالی با سرعت شماره موبایل رو می گیرم. توی دندون پزشکیه و نمی تونه صحبت کنه. تصمیم می گیرم تا روز قرار باز هم با دوست مجازیم بصورت مجازی صحبت کنم تا این دفعه فقط از نزدیک و رودررو صدا و محبتش رو بشنوم.
دم مطب دکتر، مامانای بچه بغل صف کشیدن. آره قرارگاه من و دوست نی نی سایتیم مطب یک دکتر معروف است. من در میان چهره مادرها و بچه ها بدنبالشان می گردم اما او باهوش تر از من سریع پیدایم می کند بی هیچ شک و شبهه ای ....
نزدیک سه ساعت در مطب دکتر هستیم تا نوبتمان شود ولی برای من زمان خیلی سریع می گذرد. یک دقیقه هم بین ما به سکوت نگذشت هههههههه نهایت استفاده را می کنیم تا این دوری یک ساله را جبران کنیم.
تو و علیرضا خیلی شبیه هستید. از لحاظ سن، چهره و قد ...
خیلی زود دل دوتاییمون براشون تنگ می شه و توی راه برگشت به خونه هی می گی عیی ضضا نره، بیاد خونمون، من هنوز داشتم بازی می کردم و ..... می گی و می گی تا نشسته توی ماشین خوابت می بره.........
همش حسرت می خوردم که ای کاش این گلوله نمک رو می چلوندمش ولی آخه مگه می شد یک ثانیه شما دوتا وروجک رو یه جا نگه داشت.
از بین 20 تا عکسی که گرفتم فقط چندتاش قابل استفاده است. اینقدر که می خواستم یه عکس درست و حسابی از شما دوتا بگیرم یه عکس از خودم و دوست جونم نگرفتم هی وای من که شما بچه ها همه حواس آدمو پرت می کنین.
این گلدون بدبخت کچلک گرفت از بس شما توی هر گذری از کنارش یه برگی ازش کندید!!!!
سه تا ماشین کوچولو برای هر کدومتون خریدم عین همدیگه، تا سرتون توی مطب گرم بشه و کنترلتون راحت تر. با فاصله زمانی اینا رو بهتون دادم. وقتی ششمین ماشین رو هم از توی کیفم درآوردم، علیرضا طاقت نیورد. شروع کرد به گشتن کیف من.
مامان بزرگ: علیرضا کار بدیه؟
علیرضا: آخه همش از توی این کیف ماشین درمیاد!!!!!؟
خیلی خنده دار بود. جلوی چشمای کنجکاو بقیه، ما انگار توی کافی شاپ بودیم و شما بچه ها توی شهربازی. وقتی عکس می گرفتم که قیافه ها دیدنی تر می شد.
خلاصه که برای اولین بار مطب دکتر یکی از بهترین خاطرات من و تو رو برای خودش داشت و زمان انتظار خیلیییی سریع گذشت. راستی چرا لحظه هایی که شیرین تر از عسل هستن به سرعت باد می گذرند؟