آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آروین من

پست ترسناک-خدایا خودت همه نی نی ها رو حفظ کن

1391/6/9 8:37
نویسنده : مامان آروین
233 بازدید
اشتراک گذاری

الان که دارم این مطلب رو می نویسم هنوز دستام از تصورش می لرزه. خدایا همیشه همینطوری مواظب آروین و همه بچه ها باش. 

امروز از یکی از روزهایی بود که تهران بخاطر اجلاس تعطیل بود ولی بابا هومن از روزهای دیگه بیشتر کار داشت و ناهار هم خونه نیومد. تو خوب خوابیدی و به بابا تلفن زدی و گفتی" م خوابم رو کردم که بریم تاب سرسره" خلاصه که کلی پسر گلی بودی تا بالاخره به پله های سرسره رسیدی.

بعد از چند بار بالا و پایین رفتن تصمیم گرفتی که پله ها رو با پریدن بالا بری. منم داشتم تاب می خوردم و بابا هومن روی نیمکت نشسته بود و تو در زاویه دید دو تامون بودی که یه دختر کوچیک اومد تاب بغلیم نشست و گفت که از تاب می ترسه ... که ناگهان صدای گریه تو اومد. برگشتم دیدم چهار دست و پا روی پله هایی اما برعکس یعنی پاها بالا و دستا دو سه تا پایینتر و سعی داری تعادلت رو حفظ کنی که از بالای پله ها پرت نشی. با سرعت نور پریدم و....خنده

اما تا اینجای قضیه خیلی ترسناک نبود. رفتیم کله پاچه ای تا شکم کوچولوی شما رو سیر کنیم. چون گیر داده بودی که غذا می خوای. سر میز غذات رو دادم و بماند که قاشق رو انداختی توی پارچ آب و .... 

غذات تموم شد و تو مشغول قطار بازی با نمکدون و جای دارچین و فلفلی بود و من برای چند ثانیه داشتم چند تا لقمه از این کله پاچه فوق العاده خوشمزه می خوردم (چون من عادت دارم تا تو سیر نشی غذا نمی خورم) که ناگهان تو دوتا نمکدونا رو زدی بهم و لبه یکیشو شکست و خورده شیشه هاش روی میز رو پر کرد و تو در حال مالیدن چشمات بودی واااااای من ... یعنی خرده شیشه رفته توی چشمات یا بخاطر دارچینه که چشمات رو می مالونی؟؟؟؟؟؟............. تا آخر شب من همش نگام توی چشای تو بود و تو هم وقتی نگات می کردم ادا در میاوردی و می خندیدی ....... خدایا ممنون که بخیر گذشت. استرس

خیلی کوچیک بودی فکر کنم یک سال و چند ماه . خونه مامان پری مهمونی بود و مامان پری همون روز کتابخونه ها رو  فرستاد بیرون و پشت اونها خالی شد. دبوار اون قسمت رنگهاش ریخته بود و گچ هاش بیرون زده بود. تو هی یواشکی می رفتی و گچ ها رو می مالیدی بصورت یعنی این پنکک هست. مهمونا رفتن و من صورت و چشمات رو که حسابی قرمز بودن شستم و تو خسته خواب خوابیدی.... اما نصفه شب گریه می کردی اما چشمات رو نمی تونستی باز کنی انگار که گچ و سیمان تازه بهشون آب رسیده و چشای تو رو قفل کردن و اینقدر خسته بودی و همه خسته بودن که من مطمئن بودم نمی تونم ببرمت اورژانس. اون شب هیچوقت واسه صبح شدن اینقدر انتظار نکشیده بودم .......اوه

تو کارهای عجیب غریب که منو سکته می دن زیاد می کنی. مثلا همین دیروز بعد از مدتها حفاظ گذاشتن و توضیح دادن برات فکر می کردم دیگه باید از پریز برق بترسی که دیدم ته فلزی میکروفون رو گرفتی و می گی بزنم به برق روشن شه و دستت تو پریزه تعجب

یا اون روژی که هنوز راه نمی رفتی و نشسته نشسته روی زمین می رفتی. صبح زودتر از همه خونه مامان پری از خواب بیدار شدی و با قرص ویپ لثه هات رو می خواروندی که من سر رسیدم. می تونی قیافه منو تصور کنی با دیدن این صحنه یول

دیروزم که یه دقیقه گذاشتمت روی اپن جلوی ماکروفر تا محور ماکروفر رو در اوردی و من مجبور شدم اونو از برق بکشم و تو اعتراض می کردی که از برق نکش خراب میشه ها....

این پست برای من خیلی پست ترسناکیه و اصلا دوست ندارم بیشتر از این ادامه اش بدم . ماجرای افتادنت توی استخر در مالزی، پرواز کردنت از روی تختخواب و معلق زدن در هوا درست مثل فیلمها و خون راافتادن از دماغت، سوختن دستت با ماهیتابه سیب زمینی سرخ کرده در حالی که من و بابات دوتایی به اجاق چسبیده بودیم و جگر درست می کردیم، زمین خوردنت با آچار اسباب بازی و زخم شدن کنار چشمت  و .... و خیلی چیزای دیگه که اعصابم یاری نمی ده بنویسه، هنوز یادشون تن منو می لرزونه.آخ

خدایا خودت همه بچه ها رو از خطر حفظ کن. قدیمیا می گفتن فرشته ها خودشون مواظب بچه ها هستن. خدایا شکرت.  

آروین - طریقه مبل نستن

آروین بیشتر از نشستن روی مبل به نشستن بالای مبل عادت داره. وقتی هنوز ماشین آبیش، عمرش به دنیا بود، اونو می برد بالای مبل، می نشست روش و می گفت چرا راه نمی ره!!!! یه یک سالی از الان کوچکتر بود.

 آروین - طریقه مبل نستن

 اینم عکس ماشین آبیت که دیگه بین مانیست.

( توضیح: توسط آروین کاملا اوراق شد و به قطعات کوچکتر فرمون، چراغ، چرخ ها و ... تقسیم شد!!!) 

ماشین آبی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد