آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

آروین من

اولین روز مهدکودک

1392/4/20 12:00
نویسنده : مامان آروین
204 بازدید
اشتراک گذاری

چند ماهی میشه که صبح ها خانه اسباب بازی می ری اما مهدکودک رفتنت رسما از 1 تیر شروع میشه. تا اسم مهدکودک میاد دیگران هی می پرسن حالا می مونه؟؟ پسر من که نموند. دختر من دوست نداشت و .... . من استرس می گیرم. 

-روز اول مهد تا ساعت 9 که توی رختخوابی چون شب قبل بله برون خاله پانته آ بوده و خیلی دیر خوابیدی. با تلفن فهیمه جون تصمیم می گیرم بیدارت کنم و به این ترتیب ساعت 10 مهد هستیم. مدیر مهد که انگار تا الان شروع پرتنشی رو داشته راهنماییم می کنه که خودم ببرمش سر کلاس. مامانایی که دم کلاس نشستن و بچه های بغض کرده و گریون حکایت از این داره که شروع خیلی خوبی نبوده. تو می ری تو و با دیدن آیلین دیگه منو فراموش می کنی. چند دقیقه بعد مربی بیچاره رو بهم می پیچونین اینقدر که دوتایی دور کلاس می دوین. سنگینی نگاه من یا شایدم حضور مادرای دیگه هواییت می کنه و یکی دوبار می یای چکم می کنی. من با دیدن مامانای دیگه تصمیم می گیرم امروز رو مهد بمونم. البته بیشترش بخاطر کنجکاوی خودم هم هست و اینکه نسبت به محیط اطمینان پیدا کنم. تا اینجا که انگار من وایسته ترم به تو تا تو به من. 

حالا باید برین پلی روم. با آیلین تا وارد اتاق بازی میشین چشماتون برق می زنه و می دوین به سمت وسایل بازی. وقت بازی که تموم میشه دوست ندارین بیاین بیرون. اما مربی بیرونتون می کنه و همه بچه ها می رن بالا. آیلین بهت می گه: این خانومه اصلا خوب نیست، به حرفش گوش نکنیم، بیا بریم ... و دست هم رو می گیرین که از مهد برین بیرون. من چیزی نمی گم تا ببینم کسی حواسش بهتون هست که شما با خیل مادران و مدیر و مسئول های مهد مواجه می شین و عین دو تا جوجه کیش کیش می شین تا برین سر کلاستون. 

روز اول در مهد به خوبی و خوشی تموم میشه اما بقیه روز در خانه، انگار که انرژیت مضاعف شده. من و بابا بخاطر کمبود خواب شب قبل غش می کنیم اما تو همچنان بازی می کنی. قالی رو از وسط می دی بالا و برای ماشین ها تونل درست می کنی. قالی رو لوله می کنی و از این سر می ری توش و از طرف دیگه بیرون میای..... 

- صبح روز دوم تا اسم مهد میاد سریع از خواب پا می شی. صبحانه خوب می خوری، دستشویی و .... هی می گی مامان زود باش شب میشه مهد می بنده، دیرم شد و .... 

توی راه ازت می پرسم تو با من امروز میای بیرون یا تو مهد می مونی؟ احتیاج یه فکر نداری: تو برو به کارات برس منم می رم مهد. هنوز بدم نمیاد نیم ساعت اول پیشت بمونم اما تو و آیلین روی مبل کنار هم نشستین و از من می خوای که برم حتی نی سن اینچنت رو نمی ذاری باز کنم و می گی خودم خودم... خوب انگار دیگه اصلا به وجودم نیازی نیست. 

ظهر که میام دنبالت، در حالی که انتظار دارم مثل بچه های دیگه بپری بغلم و عشقولانه ببوسیم و ... می بینم که بند کیفت رو ناشیانه انداختی دور گردنت و صورتی که از عصبانیت قرمزه می گی: چرا اومدی؟؟؟ من هنوز می خواستم بازی کنم؟ من نمیام و برمی گردی بالا سرکلاست!!!!!! به فهیمه جون زنگ می زنم که زودتر بیا و آیلین رو ببر بلکه این پسر ما دل بکنه و دو دقیقه بعد اونم می رسه. وقتی میایم بالا شما دو تا دست هم رو گرفتین و دارین جیغ زنان می دوین و مربی ها داد می زنن: آیلیییین، آرویییییین .... واقعا دیگه وقت رفتن رسیده....

توی خونه ظهر می خوابی ولی تاثیری توی رفتارت که از دیروز شیطنت هات چندبرابر شده نداره و در نهایت وقتی من همه جای خونه رو تمیز کردم و دارم ظرفای آخر رو می شورم و همزمان با عمه حرف می زنم با دیدن این صحنه شکه می شم. وقتی که داشتم با اسپری میزها رو تمیز می کردم تو هم مثل همیشه یه اتک که درش قفله رو برداشتی با یه تنظبف داری ادای منو در میاری. اما انگار این دفعه دیگه از این بازی که از اتکت چیزی بیرون نمیاد خسته شدی. در اتک رو از قسمت پیچ شده باز کردی و تمام اتک رو خالی کردی روی میز تلویزیون.... دریای اتک روی میز درست شده و اسپیکرها و سی دی ها خیس شدن.... 

-  خداروشکر امروز مهد تعطیله و قراره بریم باغ. ولی اول صبح بابا داره بهت صبحانه می ده و من و اون مشغول حرف زدنیم که تو هی می ری سراغ اسپیکر بزرگه سینما خانوادگی که یه سوراخ داره. هی داری باهاش ور می ری و چندبار بابا تذکر می ده ولی در نهایت یه ماشین می ندازی توش. هیچوقت این صحنه از حافظه ام پاک نمیشه. بابات به اوج عصبانیت رسیده و من اصلا جرات دخالت ندارم. صورتش از فرط عصبانیت سرخ شده. با دستاش داره سعی می کنه که ماشین رو دربیاره ( تلاش بی حاصل) و پاش رو گذاشته روی پای تو که فرار نکنی و با زبونش که نگو..... چند دقیقه بعد یه کتک مفصل می خوری و کلی هم ارشاد لفظی .... وقتی بغضت بالاخره می ترکه و با گریه می یای پیشم دیگه طاقت نمیارم و به بابات اعتراض می کنم .........

خوب با این تفاسیر اصلا دوست ندارم روزهای آینده رو پیش بینی کنم اگرچه خوشحالم که تو از مهد بودن لذت می بری و زمان های خیلی شادی رو داری.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد