آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آروین من

یک روز خاص برای مامان

1392/6/8 19:01
نویسنده : مامان آروین
177 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 1:30 بامداد:  با صدای سرفه های تو از خواب بیدار میشم و بهت آّب می دم. بعد می رم سراغ ظرفای نشسته و آشپزخونه بهم ریخته. حسابی رسیدگی می کنم. چند تیکه مرغ می ذارم بیرون که یخش باز شه. یک کم اینترنت بازی و بعد هم سرخ کردن مرغ به همراه هویج و پیاز. تا بوش بلند میشه تو و بابا حالتون بد میشه. امروز دوتایی مریضین. پس از ادامه پخت فعلا منصرف میشم و برای صبحتون نشاسته خیس می کنم.

ساعت 4:30 بامداد: دیگه باید یک کم بخوابم تا تجدید قوا شه. اما قبلش تو رو می برم دستشویی، آّب و کمی هم درد دل.

مامان، بابا رفته؟ نه عزیزم، هنوز که صبح نشده. اه پس کی صبح می شه تا من بتونم بازی کنم!!!!!!!

ساعت 7 بامداد: تا از خواب بیدار میشم مرغ رو می ذارم بار. فرنی درست می کنم. بابا هومن می خوره و می ره. برای خودم و تو صبحانه درست می کنم، آبمیوه ات رو می دم، دست و روت رو می شورم و ............

ساعت 9 بامداد: از پله های مهد که بردمت بالا و خیالم راحت شد می رم و از خشکشویی لباسم رو تحویل می گیرم. پول از بانک می گیرم. خرید میوه و سبزی از تره بار و آخ جون بعدش کلاس ورزش و ....

ساعت 12:30 ظهر: تا کلاس تموم میشه، با سرعت میام و از مهد برت می دارم تا به دکتر برسیم. شبی که تب کردی با تمهیدات اینجانب که دیگه حرفه ای شدم و انصافا تو هم مقاومت بدنت در برابر سرماخوردگی خوبه ، همون نصف شب تب بند اومد و روزهای بعد هم رو به بهبودی بودی که پارک رفتن و خربزه و انگور خوردن کار دستمون داد و سرفه ها شروع شد. حالا بخاطر پس لرزه های این مریضی که شدیدتر از زلزله اول شدن رفتیم دکتر. داروهات رو از داروخانه می گیریم و بعد خانه.

ساعت 2 ظهر: میوه ها رو تند تند می شورم. زرشک پلو می پزم و باهم میوه می خوریم. این وسط مجبور میشم دعوت پسردایی عزیزم رو برای صرف ناهار بیرون از خونه رد کنم. بابا میاد و ناهار رو دور هم می خوریم.

ساعت 3 بعد از ظهر: سخت ترین کار امروز. مامان جون تو رو خدا بیا بخواب تا زود بیدار شی. باید بریم بیرون.

ساعت 4:30 بعد از ظهر: یک کم اینترنت بازی و جواب به پیغام های تبریک دوستان و حاضر شدن خودم، بیدار کردن تو، دادن آبمیوه و ....

ساعت 6:30 بعد از ظهر: به موقع به مطب چشم پزشک رسیدیم. چکاپ چشم خودم و تو به خیر و خوشی تموم میشه و چون تو پسر گلی بودی و کلی هم آقای دکتر به این موضوع معترف شدند، مجبورم به قولی که دادم عمل کنم و فی الفور یه اسباب بازی فروشی پیدا کنم و یه ماشین آتشنشانی بخرم. اسباب بازی فروشی پیدا میشه ولی ماشین آتشنشانی بزرگ نداره. ( خدا رو شکر) . به جاش می گی لوازم پزشکی می خوای تا دکتر بشی. می خریم و می ریم خونه مامان پری.

ساعت 7:30 عصر: توی خیابونا بخاطر خرید یک چیز خاص چندین مغازه رو با هم می گردیم و من هی غر می زنم مگه نگفتم خونه مامان پری بمونی اگه حال نداری و تو هم می گی حال دارم.

ساعت 8:30 شب: دارم ماشین رو پارک می کنم که یه ماشین همش پشت سرم بوق می  زنه. برمی گردم که یه فحش آبدار بدم که با قیافه ذوق زده و خندان بابات مواجه میشم. بنابراین برحسب اتفاق، خانوادگی وارد خونه مامان پری می شیم. مهمونا همگی جمعند. مامان پری و خاله پانته آ شام پیتزا و پیراشکی درست کردند ( به به ).

تا اینجا یک روز معمولی بود. اما محبت های مادرانه، پدرانه، خواهرانه و برادرانه و خانم برادرانه  نمی ذاره که امروز به همین اندازه معمولی و عادی تموم بشه. کیک تولد من که میاد می فهمم هنوزم خیلی ها دوستم دارن. حتی اگر خودت هم فراموش کنی که امروز روز تولدت هست، پدر و مادر هرگز روز تولد فرزندشون رو فراموش نمی کنن. کادوی قشنگی که با محبت و عشق برادر و خانم برادرم پیچیده شده، هدیه های رنگ و وارنگ مامان و بابا، خاله پانته آ ، دایی سیروس و زندایی فریبا و .... یک روز معمولی رو به یک روز خاص و فراموش نشدنی برای من بدل می کنه. 

ساعت 12 نصف شب: من و بابا هومن یه کوچولو توی اتوبان کورس گذاشتیم و بابا هومن هربار که تو رو می بینه کلی دست و خنده و .. نثارت می کنه. وقتی داریم پیاده میشیم، می گی: چقدر خوش گذشت با بابا هومن مسابقه گذاشتیم ها.

ساعت 1 بامداد: بابا هومن سفارش یک جوشونده برای بهتر شدن سرفه هاتون میده و من هم مجبورم الساعه درست کنم. در همین ضمن کادوی فوق العاده باحالش رو که خیلی شیک بسته بندی شده بهم می ده و من از خجالت آب میشم. چون خونه مامان پری کلی جلوی بقیه گله کردم که اصلا یادش نبوده که تولد منه و ..... اونم هیچ جوابی نداد.

ساعت 3 بامداد: من مشغول وبلاگ نویسی ام و تو بعد از سرفه های زیادی که یک ساعت پیش کردی و حسابی ترسوندیم ( چون امروز به عنوان یه بچه سرماخورده با گلوی متورم خیلی بدغذایی کردی) الان گوش شیطون کر راحت و آروم خوابیدی اما من هنوز نمی تونم بخوابم و یک کم دیگه بیدار میشینم تا مطمئن شم مشکلی نیست.

خدای بزرگ ممنون که من رو لایق زیستن و لذت بردن از شادی های این جهانی دانستی. سپاسگزارم که نعمت های بی شمار نصیبم کردی. اما اگر امشب خواستی حسب تصادف به من کادوی تولد بدی، خودت که بهتر خبر داری تنها آرزوی من چیه. لطفا اونو برام برآورده کن. هر چه زودتر هم بسی بهتر. خیلی دوستت دارم. ( از طرف یک بنده پررو و طلبکار)   

ساعت 4 بامداد: تک سرفه های هومن هم داره به گوشم میاد. باید مواد سوپی رو که می خوام فردا برای این مریضا بدرستم، آماده کنم بعد برم بخوابم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد