آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

آروین من

پسرک بازیگوش من

راستش اینقدر بازیگوش شدی، که یه موقع هایی دیگه حریفت نمیشم. به قول فهیمه جون یه گلوله آتیش شدی. هر چی آیلین با بزرگتر شدن سنش فهمیده تر و سنگین تر رفتار می کنه، تو تازه هنرهای جدیدت رو توی شیطنت رو می کنی.  امروز خاله سیمین از مامانا خواست که توی کلاس بازی های گروهی حاضر بشن تا ببینن بچه ها چه چیزایی یاد گرفتن.  "وایییییی  حالا من از خجالت آب میشم. ای کاش قبلا این خاله گفته بود تا من یک کم تو رو نصیحت می کردم که معقول رفتار کنی ." اینا جمله هایی بود که من داشتم به خودم می گفتم و وقتی وارد کلاس شدم و دیدم تو تنها بچه ای هستی که توی سرمای زمستون جوراباش رو درآورده و کلاس رو رو سرش گذاشته، پیش بینی هام داشت به واقعیت بدل می ...
28 اسفند 1392

آخرین پست سال 92

نمی دونم چرا این ماههای آخر اینقدر کم کاری کردم توی به روز کردن وبلاگت، شاید چون حسابی دوتامون مشغولیم.  سال 92 برای من و تو سال تغییر و تحولات بسیار بود. تجربه مهد، کلاس های مختلف، حرف زدن به انگلیسی و خواندن به فارسی، تغییرات شخصیتی بسیار و ... سالی متفاوت تر از قبل رو برای تو درست کرد.  اما امسال چه اتفاقاتی پیش روی من و تو هست؟ قراره چه تجربه هایی رو کسب کنیم؟ نمی دونم اما می دونم اگر بخوام سالی رو توی زندگیم مثال بزنم که در اون دید من به زندگی کاملا عوض شد، امسال رو مطمئنا به یاد میارم.  ما هنوز هم خانواده ای هستیم در کمال خوشبختی. از یزدان سپاسگزارم و آرزوی سالی سرشار از تندرستی، دیرزیوی، شادی و رامشنی رو برای همه ...
24 اسفند 1392

اولین شکایات

چقدر این باباها خونسردن!!!! وقتی می بینه عصبانی هستم، می گه: مامان منو صدا می کردن مدرسه چون من سر یه بچه رو شکونده بودم حالا تو ناراحتی که چرا یکی رو هول داده؟؟!!!!!!!!!  خدایا منطق این مردا رو شکر ..... صبح گذاشتمت کلاس و وقتی اومدم دنبالت یه مامانی بهم گفت که دخترش دوروزه پشتش درد می کنه و امروز تو رو نشون داده که هلش دادی. اگرچه دختره خیلی کوچیکه و بعید نیست که موقع بازی حواستون نبوده. هنوز جواب اونو نداده بودم که مربیت صدام کرد که آروین امروز خسته است و جند دقیقه زودتر می خواد بره خونه.   با صورت برافروخته و کیف آویزون اومدی بیرون و گفتی مامان کیان منو زده! حالا کیان از تو کوچکتره من مطمئنم که تو هم بی جواب نذاش...
29 بهمن 1392

تولد

باز هم تولد .... ماه دی برای خانواده من یک ماه خاص محسوب میشه و باز هم این دی ماه تولد تو بود. با این تفاوت که تو امسال در تولد چهارسالگیت سواد خواندن فارسی رو بدست آورده بودی. البته نه در حد روزنامه خوانی ولی به هر حال می تونی کتاب های تراشه های الماس رو بخونی.  تولد امسالت به من و بابا خیلی خوش گذشت و علی الخصوص به تو کادوهای امسال مامان فرخنده و بابا داریوش: سکه + اسباب بازی مامان پری و بابا سروش: سکه + شعر بابا سروش برای نوه عزیز عمه لادن و عمو کیارش و نیلوفر: پازل + بلوز + کتاب نقاشی دایی پدرام و زندایی فرزانه و اشا: اسباب بازی بسکتبال دونفره دایی پوروشسب و زندایی گلنار: لب تاپ عمو فردوس خاله پانته آ: بلوز + جلی...
20 بهمن 1392

موسیقی زندگی من

داریم از کلاس موسیقی می ریم خونه مامان پری. می گی آهنگ دل دل دیوونه شهرام شکوهی رو برات بذارم. می ذارم و تو بلند باهاش می خونی حتی چه چه ها رو هم با دقت و بجا می زنی. بعدم آهنگ دلم خونه دلم خونه که تو بجاش می خونی دلم خوبه دلم خوبه و بلندتر از ابیات دیگه هم اینو می خونی. انگار معنی این بیت رو قشنگ درک می کنی وخصوصا موقع هایی که من می پرسم مامان دلت خوبه یا نه؟ و تو بلند می گی دلم خوبه. ابیات دیگه سخت ترن ولی تو مطمئنی که منظور شاعر همین بوده. کلا توی ایرانی ها عاشق شهرام شکوهی هستی. خیلی دیگه آهنگ های ایرانی رو دوست نداری و انگار خارجی ها بیشتر باب طبعت هستند.  یه آهنگ ترکی توی فلش هست که خیلی برام آشناست و یادم نمیاد کجا شنیدمش که تو...
10 دی 1392

مادر بودن قدرت می خواد

از روزی که یه موجود جدید وارد زندگیت میشه، رنگ همه چی عوض میشه. اون اتاقی که قبلا رنگای یکنواخت یک اتاق معمولی رو داشت حالا با رنگای شاد و پررنگ قرمز، نارنجی، سبز، آبی و ... پر میشه، با رنگ زندگی. از روزی که یه صدای قلب دیگه رو از درون خودت توی مطب دکتر می شنوی، و اون می گه اینم صدای قلبش، دیگه انگار تمام غم ها و شادی های دنیا پررنگ تر میشه. و اون روزی که تو بیمارستان تو رو گذاشتن توی بغلم تازه معنی واقعیه مسئولیت، تعهد و عشق رو فهمیدم.  یه همکاری داشتم که بزرگتر از من بود و هفت سال از ازدواجش می گذشت اما بچه نداشت. روزی که شیرینی بله برونم رو پخش کردم بهم گفت از حالا به بعد تازه معنی مسئولیت رو می فهمی ولی واقعیتش اینقدر بابا ه...
21 مهر 1392

مادر بودن سخته سخت سخت سخت

روزی که داشتم مادر می شدم، یک درصد فکر نمی کردم مادر شدن ایتقدر سخت باشه. فکر می کردم یک کم بشور و بساب و پخت و پز بیشتر می شه. حالا وارد هر روز از زندگی با تو که میشم یه روز متفاوت و غیرقابل پیش بینی رو تجربه می کنم.    این روزها بیشتر از گذشته درگیر امور تربیتیت هستم، تازه به نظر خودم و خیلی های دیگه تو بچه کاملا بدون مشکل و عاقلی هستی ولی ببین چقدر کم آوردم که می رم کلاس فرزندپروری و مشاور و .... نمی دونم شاید اینم از شیرینی های بچه داری باشه که در آینده بهش بخندم ولی الان اصلا خندم نمی گیره همش از خودم می پرسم هیچوقت فکر می کردی یه موجود کوچولو اینقدر نگرانی و دلواپسی داشته باشه؟ وای اینقدر این بچه ها موجودات پیچیده ای هست...
13 مهر 1392

نقاش زندگی

- یه دایره با خطای دراز دراز توش. مامان اگه گفتی این چیه؟ نمی دونم. این یه قابلمه پر از ماکارونیه! - یه بیضی می کشی: این یه صابونه! یه بیضی بزرگتر دورش. این دستشوییه. پس کو شیرای آبش. نمی گی بلد نیستم. با اعتمادبنفس کامل: دستشوییش شیر نداره!!!!!!! - یه بیضیه دیگه با چند تا خط روش: این یکی هندونه است! - یه دایره با یه خط که بهش وصل میشه: سیب! - یه دایره کج و کوله تر بازم با یه خط: گلابی میشه! - از اولین نقاشی هات این بود. یه خط درازززز از بالای صفحه که هی پیچ و تاب می خورد: یه مار دراززززززز!!!!! یا چند تا نقطه روی صفحه که یعنی یک روز بارونی یا برفی!!!! - آدم کشیدنت هم جالبه: چشمای آدمه با جزئیاتش خیلی مهمه. دو تا دایره که توشون د...
12 شهريور 1392

یک روز خاص برای مامان

ساعت 1:30 بامداد:  با صدای سرفه های تو از خواب بیدار میشم و بهت آّب می دم. بعد می رم سراغ ظرفای نشسته و آشپزخونه بهم ریخته. حسابی رسیدگی می کنم. چند تیکه مرغ می ذارم بیرون که یخش باز شه. یک کم اینترنت بازی و بعد هم سرخ کردن مرغ به همراه هویج و پیاز. تا بوش بلند میشه تو و بابا حالتون بد میشه. امروز دوتایی مریضین. پس از ادامه پخت فعلا منصرف میشم و برای صبحتون نشاسته خیس می کنم. ساعت 4:30 بامداد: دیگه باید یک کم بخوابم تا تجدید قوا شه. اما قبلش تو رو می برم دستشویی، آّب و کمی هم درد دل. مامان، بابا رفته؟ نه عزیزم، هنوز که صبح نشده. اه پس کی صبح می شه تا من بتونم بازی کنم!!!!!!! ساعت 7 بامداد: تا از خواب بیدار میشم مرغ رو می ذارم بار....
8 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد