آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آروین من

اولین کلاس آموزشی آروین ( کلاس نقاشی، شعر و بازی)

1391/4/16 6:21
نویسنده : مامان آروین
371 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره بعد از یک جلسه غیبت، یک جلسه اشتباه رفتن سر یک ساعت و کلاس دیگه، در جلسه سوم تو سر کلاس حاضر شدی. 

جلسه اول قرار شد من هم سر کلاس باشم و چقدر خوب شد چون من خیالم راحت شد که به تو سر کلاس خیلی خوش می گذره.

کلاس با نقاشی شروع شد. تو با دقت گوش می کردی اما حواست فقط به خاله نبود بلکه کلیه بچه ها رو هم تحت نظر داشتی. 

اولین نقاشی یه خرگوش بود که با کمک دست کشیده می شد. خانم اسماعیلی می گفت بچه هایی بودم که تا 12 جلسه حتی دستشون رو هم نمی دادن خاله نقاشی بکشه اما تو راحت این کار رو انجام دادی حتی بعدش اونو رنگ هم کردی. وقتی خاله شعر می خوند تو سعی می کردی باهاش بخونی. خیلی عالی حرکات رو تکرار می کردی و توی بازی ها فوق العاده بودی. من از دیدن شاد بودنت سیر نمی شدم ولی وسط کلاس به خودم گفتم ببینم بقیه هم سن و سالات چه می کنند؟

یک پسر دو سال و نیمه یعنی دقیقا هم سن شما هم توی کلاس بود. اصلا روی صندلی کنار میز ننشست. تمام مدت به مامانش چسبیده بود و وقتی هم که مامانش به توصیه خاله اومد توی بازی بچه ها، دست مامانش رو می کشید و ازش می خواست که بازی نکنن. چندین بار هم رفت بیرون و در و بست که مامانش هم بره که در آخر خودش گریه شد.

دو تا پسر سه ساله و یک دختر سه سال و نیمه هم بودن که فقط حرکات خاله رو تماشا می کردن. البته توی این سن نباید توقع بیشتری داشت. خاله از دختر کوچولوی ناز می خواست که حرف بزنه اما اون اصلا علاقه ای به این کار نداشت. بچه های بزرگتر خیلی بهتر ارتباط برقرار می کردن. خانم اسماعیلی توضیح داد که توی این سن اصلا نباید بچه ها رو تحت فشار گذاشت.

مامان جون من اون روز از خودم و تو خیلی راضی شدم. همه می گفتن تو روابط عمومی خوبی داری و زود ارتباط برقرار می کنی ولی من چون تا حالا در مقایسه با بچه های دیگه اینو ندیده بودم متوجه نمی شدم. اون روز فهمیدم که تو از بودن در جمع لذت می بری و راه ارتباط برقرار کردن با دیگران رو خوب بلدی. توی یادگیری حواست رو حسابی جمع می کنی و از این کار شاد می شی.

وقتی که اومدیم خونه با امیرحسین، مامان و خاله اش پیک نیک رفتیم رو پشت بوم و تو براشون تمام مدت شعر عمو زنجیر باف رو می خوندی، تعریف می کردی که نقاشی کشیدی و ماشین شدی و با چراغ قرمز وایستادی و با سبز راه می رفتی. بعدا به من پیشنهاد دادی که امیرحسین هم باهات بیاد کلاس. 

اون روز برای اولین بار این جمله رو بیان کردی " بهم خوش گذشت" انگار این حس رو تمام و کمال درک کرده بودی و مامانت که همیشه نگران اینه که نکنه چیزی برات کم بذاره بعد از مدتها از خودش راضی شد.لبخند  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد