آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

آروین من

اورژانس

1391/11/13 16:41
نویسنده : مامان آروین
142 بازدید
اشتراک گذاری

1- یکشنبه: با سرعت داره از کوچه پس کوچه ها یا همون راه میانبر می ره تا به نزدیکترین بیمارستان برسیم. من به اندازه بابا استرس ندارم و همش اونو به خونسردی دعوت می کنم. اما این مسیر و کوچه ها منو یاد 12 روزگیت می اندازه. اون روز نحس . اشک تو چشمام جمع میشه و از یادآوریش قلبم درد می گیره. نکنه امشب مثل اون روز باشه......... سعی می کنم اشکا رو یه جوری قورت بدم چون بابا بدجوری دستپاچه شده. خودمو جمع می کنم و بهش اخطار می دم که درست رانندگی کنه چون چند دقیقه دیرتر رسیدن تفاوتی توی اصل ماجرا نمی کنه. اونم که نزدیکه ما رو بکنه زیر تریلی قبول می کنه.... بیمارستان، اورژانس، عکس، کاغذ علائم هشداردهنده و 48 ساعت مراقبت و نگرانی مادر و پدر ... همه بخاطر اینه که زمین خوردی + سرت دو بار برخورد داشت + بعد از اون خون دماغ شدی + بعد از برگشت از بیمارستان هم حالت تهوع داشتی. خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت، اما فقط پدرها و مادرها می تونن بفهمن تو این لحظات چی به آدم می گذره. 

2- چهارشنبه: از کلاس میام خونه مامان پری. مامان می گه تو عصری با وجود اینکه خوابیده بودی دوباره خوابیدی. یک کم تعجب می کنم. بیدار که میشی تا بغلت می کنم می فهمم که تب داری. یاد اوایل بدنیا اومدنت می افتم. من یه مامان ناشی از دکتر می پرسم چه جوری باید بفهمم بچه تب داره؟ جواب می ده: نگران نباش یه مادر همیشه خودش می فهمه! و حالا منم بدون درجه گذاشتن مطمئنم که تبت خیلی بالاست. سریع لباسات رو درمیارم. دایی پوری از راه می رسه و توی یه ماهیتابه پاشویت می کنه نیشخند. قبل از اینکه برسونمت به دکتر یه استامینوفن برات می خرم و بهت می دم. یک کم بهتر می شی و وقتی به کلینیک می رسم توی اون هوای سرد بابا بیرون منتظرمونه ......

تا امروز جمعه دو شبه که تب می کنی اما داری کم کم بهتر می شی ... 

اینم از هفته اورژانس ..........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد