آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

آروین من

نقل از وبلاگ قبلی بدترین "مهدکودک"، خوب یا بد؟ - روزهای زندگی یک مادر

1391/3/18 23:29
نویسنده : مامان آروین
151 بازدید
اشتراک گذاری

"مهدکودک"، خوب یا بد؟

عزیز دل مادر

یه مساله ای که این روزها خیلی فکرم رو مشغول کرده رفتن تو به مهده. دیگه تصمیم گرفتم جدا از اول خرداد بذارمت مهد، حتی شده چند روز در هفته. به چند دلیل:

1- انرژی تو بیش از حد تصوره و من رسما کم آوردم.

2- وسایل خونه دیگه از دست شیطنت های تو در امان نیستن به غیر از اسباب بازی های خودت مثل اون ماشین آبی بزرگه که از وسط به دونیم شد یا استخر بادیت و ... تلویزیون خونه هم سوخت که طبق فرمایشات بابا در اثر ضرباتی بوده که جنابعالی بهش وارد کردین. امروز داشتی پرده اتاق خواب رو پاره می کردی که سر رسیدم. طی این هفته هم فکر کنم حدود چهار پنج تایی بشقاب و لیوان دوتایی شکوندیم.

3- تو بچه ها رو فوق العاده دوست داری و از بازی با اونا لذت می بری. دوست داری با هر بچه ای دوست بشی و همیشه پیش قدمی.

4- جدا شدنت از من راحته البته وقتی پای بازی و بچه ها وسط باشه راحت تر هم جدا می شی.

5- می گم شاید مهدکودک یه چیزایی یادت بده مثل نظم، مستقل غذا خوردن و ....

اما نگرانی هام:

1- از مریضی های مهد و وزن کم کردن هاش می ترسم چون تو هم کلا بچه لاغری هستی دوست ندارم از این لاغرتر بشی.

2- از دور شدنت و دل نگرانی هام، احساس می کنم من بیشتر به تو وابسته ام تا تو به من.

3- و اما تعریف های بدی که از مهد شنیدم.

با تفاسیر بالا فکر کنم یه مدت بصورت آزمایشی، دو روز در هفته و تا ساعت 12 تو رو ببرم تا ببینم نتیجه چی میشه. امیدوارم که همه چی به خیر و خوشی بگذره.

بدترین روزهای زندگی یک مادر

روزهای زندگی یک مادر دو جوره: یا شیرین مثل عسل چون از داشتن بچه چیزی شیرین تر نیست یا حسابی سخت و تلخ چون هیچ چیزی به اندازه دیدن ناراحتی بچه برای مادر آزادرهنده نیست . 

 

روزهای مریضی تو هم روزهایی هست که من حسابی خسته و کلافه می شم گاهی هم درمونده ..... مطمئنا این روزها توی تقویم زندگی هر مادری هست مهم اینه که چه جوری از پسش برمیایم. خدا کنه این روزها برای من و تو هم هرچه زودتر تموم شه. 

عزیز دلم من طاقت ناراحتی تو رو ندارم. اگر چه تو اینقدر توی تحمل درد قوی هستی که من گاهی متوجه خیلی چیزا نمی شم. چون تو اصلا گریه نمی کنی. یادمه یه بار دستت رو زدی به ماهیتابه ای که داشت توش سیب زمینی سرخ می شد. انگشت سبابه ات یه تاول بزرگی زد که کل انشگت کوچکت رو گرفت ولی تو گریه هم نکردی. روز بعد که دست خودم به ماهیتابه گرفت از شدت درد و سوزش اشکم در اومد تازه اصلا تاول هم نزد. تازه فهمیدم چه پسر قهرمانی دارم. 

از قهرمان بودنت اینم بگم که هیچوقت از زمین خوردن گریه نمی کنی. من پسرای همسن تو رو دیدم که وقتی زمین می خورن با گریه می رن که بغل مامانشون بشن اما تو خودت بلند می شی با حالت مردونه دستات رو می تکونی و به راهت ادامه می دی. قربونت برم امیدوارم توی زمین خوردن های زمونه هم همینجوری محکم باشی. 

پهلوون مامان دوستت دارم. 

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد