آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آروین من

یک سال گذشت

1395/10/29 9:00
نویسنده : مامان آروین
121 بازدید
اشتراک گذاری

توی گوگل تایپ می کنم تاریخ امروز! خیلی خنده داره یا گریه دار برای یک ایرانی که تاریخ خورشیدی از دستش در بره! 29 دی ماه 1395 و آخرین مطلب من 15 دی ماه 1394 بوده. تندتر از باد زمان برای من میگذره اینجا و من از قافله زندگی عقب می مونم. 

باور هفت ساله شدنت و شروع سال هشتم زندگیت برام سخته. اما تو هرچقدر هم بزرگ بشی چرا برای من همیشه بچه ای و از توجهم به تو کم که نمیشه هیچ، بیشتر و بیشتر عاشقت میشم. 

سال پیش، انگار سال بی توجهی به روبدادهای مهم بود. کریسمس که اومد من و بابات از اونجا که اون رو یه جشن غربی می دونستیم اصلا تحویلش نگرفتیم. حتی برات کادو نگرفتیم. اما خدا رو شکر دوستای آمریکاییمون انگار می دونستن. کادوهای اونا ما رو نجات داد. تولدت رو که نگو. باز هم مدرسه یک هفته تولد برات برگزار کرد و زحمت مارو کم کرد.

امسال نامه ای رو که به سانتا نوشته بودی خوندم. صبح روز کریسمس که بیدار شدی بابات در حال برپا کردن پیانویی  بود که سفارشش رو داده بود و زیر درخت کریسمس هم یک ماشین شارژی کادو شده. 

تولدت رو باز هم امسال نتونستم جشن بگیرم و خجالتش برام موند اما بازم بهتر از پارسال بود.

صبح زودتر از من پا شدی و دوباره داشتیم مثل کریسمس جا می موندیم ازت که با یه تشر من برگشتی توی رختخواب و من سریع آماده کردم خودم رو.

صدات کردیم و کیکت با شمع های روشن و چند تا کادو منتظرت بودن. این دفعه دیگه اسباب بازی نخریدم و معلوم بود تو انتظار اسباب بازی داشتی ولی هیچی نگفتی و رفتی اسباب بازی های قدیمیت رو آوردی و مشغول کردی خودت رو. بابا با یه ماشین شارژی بزرگ فرمون دار و گاز و ترمز دار اومد پیشت. حسابی سوپرایز شدی و بابا رو بغل کردی. منم سریع از حسودیم گفتم که عمو پیمان و عمو بابک این ماشین فول امکانات رو برات خریدن نه بابا!

مست بازی شدی تا بالاخره شارژ ماشینت تموم شد و رضایت دادی بریم بیرون. گفتیم با ماشین موردعلاقه ات سونوتای 2016 میریم بیرون. تا نزدیک ماشین شدی و توش رو دیدی باز هم غافلگیر شدی. به سفارش من بابا توش رو برات تزیین کرده بود. 

بهت گفتیم داریم میریم خرید. وقتی وارد سالن سینما شدیم برات خیلی تازگی داشت. چون ما توی ایران وقتی سه سالت بود رفته بودیم سینما و دیگه نرفته بودیم. تیاتر زیاد رفته بودیم ولی ایران خیلی فیلم برای بچه ها نمیسازن. 

رفتیم فیلم Sing  که الحق و والانصاف عجب انیمیشنی بود. من و بابا لذت بردیم چه برسه به تو. 

یه ناهار 50 دلاری و خرید یک جفت چکمه توی برف برو اختتامیه روز تولدت بود ولی از اونجایی که آرزو کرده بودی تولدت توی برفا باشه روز بعدش با دوستامون توی برفا داشتیم کیک تولدت رو می خوردیم. 

امیدوارم یک روز که این مطالب رو می خونی این تولدت رو یادت باشه و به خوبی ازش یاد کنی. 

من که همیشه یادم می مونه چون هر کار کردم جور نشد تا برات تولد بگیریم و فقط تونستم کمی خاطره انگیزش کنم برات. منو ببخش عزیزم. دوستت دارم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد