آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

آروین من

یک روز معمولی

1396/3/10 8:16
نویسنده : مامان آروین
182 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی اوقات وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم خیلی از روزهایی که اونموقع برام معمولی بودند الان ازشون چقدر فاصله دارم. یا اصلا در گذشته فکر می کردم یک روز معمولی من اینطوری باشه؟

امشب فقط می خوام روایت امروز رو بنویسم.

چشمام رو که باز می کنم ساعت 5:06 دقیقه هست و هنوز تا ساعت 5:38 که ساعتم قراره زنگ بزنه خیلی مونده. همونطور خوابیده ورزشهای کمرم رو انجام میدم. به مدد جکوزی که هفته پیش شبها با دوستم چند بار رفتیم و تا نیمه شب خوش گذروندیم کمرم بهتره.

روی تخت میشینم. از پنجره که بیرون رو نگاه می کنم به قول آروین سحر رو می بینم. نمی دونم چرا امروز بادقت تر نگاه می کنم. تپه جلوی خونه کاملا سبز شده. گلهای کنار جاده هم پر و فروان با رنگهای سفید و صورتی انگار تزیین کردند منظره جلوی چشم من رو. یک پرنده که نمی دونم چیه از عقاب کوچکتره ولی مثل اون پرواز می کنه. بالهاش رو باز کرده بالای تپه روی باد موج سواری می کنه. و گهگاهی خودش رو ثابت روی جریان باد نگه میداره.

پا میشم ساعت رو خاموش می کنم و بعد از دوش گرفتن می بینم که همسری هم بیداره. با یه شادیه خاصی توی صداش صدام می کنه. بهش میگم یا کاری ازم می خوای یا خیلی خوشحالی که اینطوری صدام می کنی. جواب میده: خوب منو میشناسی، دومیشه. دوتامون می دونیم خوشحالیش بخاطر نزدیک شدن تاریخ سفرمون به ایرانه و احتیاجی به گفتنش نیست.

اون میره سراغ پسر تا با ناز و نوازش بیدارش کنه و من میرم سراغ کمد عطاریم و یه جوشونده خاکشیر برای پسر که سرفه می کنه درست می کنم. یادم میاد که امروز قراره رژیم جنرال موتورز رو شروع کنم. رژیمی که دفعه قبل من اولین روزش جا زدمم و همسری تا آخرین روز رفت. 

کیف غذام رو پر از میوه می کنم و یک تخم مرغ هم میذارم آب پز بشه برای آروین. همسری میگه به خودت سخت نگیر و یکی هم برای من میذاره. 

تا موهام رو سشوار کنم و آرایش صورتم تموم شه میبینم پسر نه خاکشیرش رو تموم کرده نه تخم مرغ رو شروع! نشسته پای تبلت و داره طریقه کشیدن مار بصورت 3D رو به قول خوذش سرچ می کنه و نقاشی دیشبش رو تکمیل می کنه. با غرغرای من و باباش پا میشه. مطمینم اولین کاری که بعذ از برگشتن از مدرسه می کنه تکمیل مارهاست و همین طور هم میشه.

باباش رفته سراغ کمد لباساش و تازه کشف می کنیم چقدر بلوز نو داره که هنوز نپوشیدتشون و داره کوچیکش میشه و تازه دیروز هم سه تا بلوز نوی دیگه براش خریدیم!

توی مسیر سرکار چشمام سنگینه چون صبح زود پا شدم و بعد از سه روز تعطیلی رفتن سرکار اصلا جالب نیست.

با صبح بخیر کردن به همکارا کارو شروع می کنم. توی گزارشاتم به یه نکته برمی خورم، یه اشتباه سیستمی! به پرسابقه ترین همکارم مچی نشون میدم میگه چیزی نمی دونه. منم میرم پیش مدیر شعبه. اون می فهمه مشکل کجاست ولی با روشی غلط می خواد حلش کنه و من با احترام جوری که بهش برنخوره می گم باید با مدیر مشورت کنم. وقتی به مدیر راه حل خودم رو می گم همه زوایا رو بررسی می کنه و میگه درسته.....

چندبار دیگه به خاطر تغییر ورژن و ریپورتهای جدید مجبورم تا دفتر مدیر برم و بیام. بعد از ظهر سر ساعت سه بعد از انتقال همه سرمایه در جریان بانک به حساب سودده، میرم برای استراحت. با وجود خوردن تخم مرغ برای ناهار روز سختی از لحاظ رژیم نبود ولی اون سیبی که بعد از ظهر خوردم برام بدجوری ضعف آورده. بر که میگردم می بینم مچی داره روی میزم دنبال گزارش صبح می گرده و تا منو می بینه می گه باید بریم پیش وایس پرزیدنت بانک و من که می دونستم دیر یا زود اون می فهمه که حسابا بالانس نیست صبر می کنم تا کارش رو بکنه. اون برای وایس پرزیدنت با آب و تاب توضیح میده و وقتی که حرفش تموم میشه من در جریانشون میذارم که قبلا حلش کردم و برای اطمینان بیشتر با مدیر دبل چک کردم. وایس پرزیدنت به مچی می گه من و تو مدرسه قدیمی رفتیم جدیدیا بهتر مسایل رو حل می کنن و می خنده. 

سر میزم که برمیگردم می بینم همسری زنگ زده. نگران میشم و سریع زنگ می زنم. پسر جواب میده و میگه گفتی زود میای که بریم Fingur Spinner بخریم. می گم نیم ساعت دیگه خونه ام.

آخرین دقیقه های سرکار با یکی از دوستای قدیمی و صمیمی چت می کنم. ما دوتا کلا خیلی بهم شبیهیم و متاسفانه هر دو از درد مشترک کمر هم رنج می بریم. بین حرفامون بهم یادآوری می کنه بهتره پاشم و استرچ بدم به خودم و چند تا تمرین کمر برای سرکار خیلی بهم کمک می کنه.

سوار ماشین که دارم میشم همکارم، ماشین جدیدم رو می بینه و تبریک می گه و من میگم هدیه روز مادره. یادم میفته که اینم طلاق گرفته است و شاید بهتر بود نمی گفتم. کلا که اینجا فکر کنم توی تعریف خانواده و استحکام بنیان اون باید تجدید نظر کنن.

اینقدر کمرم درد می کنه که فقط می تونم دراز بکشم. به آروین می گم می تونی تلویزیون ببینی که دست از سرم برداره و بزاره نیم ساعت استراحت کنم. حالم که جا میاد از وقت باقی مونه تا آخر کارتون استفاده می کنم و یه سوپ مرغ بار میذارم و ظرفها رو توی ماشین میذارم و روشنش می کنم و یه ظرف هندونه هم می دم دست آروین. کارتونش که تموم میشه خیلی بامزه می پرسه مامان تو الان می دونی که چکار باید بکنی؟؟

توی والمارت ّفینگر اسپینر رو سریع پیدا می کنه. بهش می گم باید قیمت رو چک کنی. میره پیش صندوقدار. از قضا صندوقدار همون دختریه که همیشه توی اسباب بازی ها کار می کنه و از اونجا که آروین پای ثابتت اونجاست با آروین دوسته و با دیدنش کلی خوش و بش می کنن و براش قیمت رو پیدا می کنه. 

خریدای دیگه رو انجام میدم و برمی گردیم پای صندوق که من میگم بریم پیش همون دوستت حساب کنیم. خیلی زود از حرفم پشیمون میشم. فینگر ... که آروین انتخاب کرده سیاهه و اون بهش میگه که مدلهای متنوع ترش رو بره توی بخش الکتریکی پیدا کنه. مطمیننا من نمی تونم دیگه نظری بدم جز اینکه زودتر تا ته فروشگاه برم و مدلهای متنوع تر رو پیدا کنم. خودش از چند تا مسؤول می پرسه تا بالاخره مسؤول اصلی باکس پر از فینگر اسپینر رو میذاره جلومون. آروین داره یکی رو انتخاب می کنه که اون می گه مدلای رنگ سربازیش رو هم اونجا دارم. آروین مثل آدم بزرگا می گه خب بریم اونا رو ببنیم. منتظر من هم نمیشه و خانمه از این حرکت آروین خنده اش می گیره.

در آخر سر هم با حساب کردن پیش دوست آروین و خوش و بش کردن اون با ما می تونیم پامون رو از فروشگاه بزاریم بیرون. 

جعفری های سوپ رو که خرد می کنم آروین کاردستیش رو نشونم می ده و درباره چرخش زمین به دور خورشید و ماه به دور زمین به انگلیسی توضیح میده و بهم می گه مامان تو اینو می دونستی؟ آره می دونستم اما به فارسی و عمرا هیچوقت بتونم به انگلیسی توضیحش بدم.

دوست داره بعد از سوپش نون برشته شده توی تستر و چای شیرین بخوره. حقا که پسر خودمه. منم اموراتم بدون چای نمی گذره. چای بزرگی برای خودم می ریزم و با انجیر میشنم پای تبلت.

یادم میاد وقتی از خواب بیدار شدم از فرط ضعف تکه مرغ مونده توی یخچال رو با یک ولعی خوردم که انگار شیشلیک شاندیز جلومه. باز من از همسری شکست خوردم اما به هر حال تا ته رژیم میرم. به امید فردای بهتر. که بازم فکر نمی کنم بشه. چون فردا پات لاته بخاطر رفتن یکی از همکارام. پات لات یعنی هر کسی یه غذا یا خوراکی میاره و من هم نوشیدنی خریدم از والمارت که ببرم.

آروین اجازه می گیره که فینگراسپسنر رو ببره توی تختخواب و من مثل همیشه در عجب که دنیای کودکی او چقدر از دنیای کودکی من فاصله داره. اول سال که کارتهای پوکیمان رو مجبور شدم براش بخرم و هومن عکس از اون و همکلاسی هاش در حال Trade کردن می فرستاد، هم خنده ام می گرفت از ژست جدی و متفکرش هنگام رد و بدل کردن کارتها و هم تعجب می کردم از آنچه که امروز پسرکم در امریکا تجربه می کنه و من و همسرم هیچوقت تجربه نکردیم. 

چقدر از دنیای قدیممان دور و دورتر میشویم. نخستین ماهها وقتی که همکارانم باهم صحبت می کردند اگر ده درصد از صحبتها را می فهمیدم. نه بخاطر زبان، بخاطر اسامی، مکانها و فرهنگ... امروز وقتی که از اول صبح تا اخر وقت با چندین نفر گپ زده بودم فهمیدم به دنیای آنها دیرزمانیست که وارد شده ام ولی دل کردن از دنیای واقعیم بسی سخت است و هرگز نمی توانم و نمی خواهم از دنیای خواستنیم دل بکنم. خوشحالم که یک ماه دیگه ذره ذره وجودم این دنیا را دوباره لمس می کند. 

دوستت دارم دنیای کودکی، نوجوانی و جوانیم. دوستت دارم همه دنیای من ایران. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد