آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

آروین من

اولین روز مهدکودک

چند ماهی میشه که صبح ها خانه اسباب بازی می ری اما مهدکودک رفتنت رسما از 1 تیر شروع میشه. تا اسم مهدکودک میاد دیگران هی می پرسن حالا می مونه؟؟ پسر من که نموند. دختر من دوست نداشت و .... . من استرس می گیرم.  -روز اول مهد تا ساعت 9 که توی رختخوابی چون شب قبل بله برون خاله پانته آ بوده و خیلی دیر خوابیدی. با تلفن فهیمه جون تصمیم می گیرم بیدارت کنم و به این ترتیب ساعت 10 مهد هستیم. مدیر مهد که انگار تا الان شروع پرتنشی رو داشته راهنماییم می کنه که خودم ببرمش سر کلاس. مامانایی که دم کلاس نشستن و بچه های بغض کرده و گریون حکایت از این داره که شروع خیلی خوبی نبوده. تو می ری تو و با دیدن آیلین دیگه منو فراموش می کنی. چند دقی...
20 تير 1392

ایران من، ایران من، ای هستی و ای جان من

و من بزرگترین افتخارم ایرانی بودنم است .  در سرزمینی به قدمت تاریخ و به کهنسالی زمان که تمدنش هر انسانی را مبهوت خود می کند، من بزرگترین داده اهورایی را ایرانی بودنم می دانم. فرزندم، می خواهم هر زمان که این نوشته را می خوانی بدانی که مادرت به ریشه و اصل خود همواره مباهات می کرده است و از اینکه متعلق به سرزمین کوروش و داریوش و نادرشاه و شاه اسماعیل و امیرکبیر و مصدق ها بوده است می بالیده. فرزندم، تاریخ این سرزمین سرشار از شکوه و سربلندیست و خاکش آبیاری شده با غرور و جوانمردی و مردمش عجین شده با هوش و خردمندی و قلبشان سرشاز از مهر و راستی. و من تا آخرین لحظه زندگیم عاشق این سرزمین و مردمانش خواهم ماند و از خدا بابت ایرانی آفریده ش...
19 تير 1392

بزرگترین لبخند

پسرکم امشب من و تو بزرگترین لبخند عمرمون رو دیدیم. لبخند یک ملت، لبخند یک کشور، امشب ایران خندید.  آه که چقدر این خیابون ها و این مردم دلتنگ شادی بودن.  بابا معلوم بود نمی خواد من و تو رو ببره بیرون. می خواد بیاد و تی وی ببینه. اما من که از دیشب تا یک ونیم پای نت بودم و بعدش از سه صبح بیدار خوابی کشیدم دیگه حالم از تلویزیون بهم می خوره. تو هم امروز انگار انرژیت صد برابر شده. لباسات رو در آوردی و دیکتاتورانه داری می گی من دارم لباس بیرون می پوشم برم. منم انگار از این تصمیمت حال می کنم. 5 دقیقه بعد داریم تو خیابون باهم قدم می زنیم. جشن تازه شروع شده.  بابا که توی پارک میاد دنبالمون با شور و شوق تعریف می کنی:  بابا آ...
26 خرداد 1392

وقتی بچه شجاع تر از مادر میشه!!!!!

- تا حالا دیدید یه بچه سه ساله خودش بره روی تخت آزمایشگاه بخوابه و در حالی که چندین مسئول آژمایشگاه ریختن رو سرش تا رگش رو پیدا کنن پاهاش رو بندازه رو همدیگه و وقتی که ازش خون می گیرن گریه که هیچی حتی آخ هم نگه!!!!!!!!! آروین این کار رو کرد و این در حالی بود که مامانش  با عذاب وجدان نشسته بود روی یک صندلی کنار در اتاق تا زمانی که صدای گریه بلند شد سریع بپره بیرون ( چون طاقت دیدن این صحنه هارو نداره) اما خوب تو مامانو شرمنده کردی. پرستارا با تعجب به همدیگه می گفتن دیدی عجب پسر شجاعی بود!!! و با تو مثل یه مرد برخورد می کردن و بهت آفرین می گفتن ..... یک سالی از توصیه اون دکتر سنتی به من گذشته بود که گفت یه بار 10 سی سی خون بده تا غلظت...
20 خرداد 1392

دنیای تو، زندگی من

این پست رو پیرو سوال یکی از دوستان عزیز نی نی سایتیم گذاشتم.  - با ناراحتی غیرقابل وصفی ماشین جدیدت رو میاری و می گی چرخش افتاده. من وارسی می کنم. چرخش نیفتاده قالپاق چرخ افتاده و این میشه یه دست مایه برای خندیدن من و تو و کشف شاید پیش پا افتاده اما جالب تو.. دونه دونه ماشین هات رو می یاریم و قالپاقهاشون رو می بینیم. یه بخش جالب و بسیار متنوع توی ماشین های بازی فلپاقهاشونه و تو با این کشف کودکانه نیم ساعتی سرگرمی.... یک ساعت بعد میای و می گی "قاپلاقش" رو پیدا کلدم. ببین خودم دلستش کلدم فشارش دادم دلست شد و ....     - نمی تونیم تردمیل رو جمع کنیم چون بابا هر صبح می خواد ورزش کنه. راستش منم از این گیر دادن تو به این دستگاه خ...
15 ارديبهشت 1392

آنچه مادر از فرزند می آموزد

همیشه بچه ها از مامانا چیز یاد می گیرن اما برای من گاهی برعکسه.  - هی پشتم رو صاف می کنم و سعی می کنم غر نزنم، اما دیگه خسته شدم. چقدر به فروشنده توپیدم که کم بریز حوصله پاک کردنش رو ندارم. به نظر خودم هم نسبت به میزانی که بقیه می خریدن کم اومد اما حالا نمی دونم چرا تموم نمی شن. اما تو ... باحوصله از اول نشستی و داری با دستای کوچولوت دونه های نخودفرنگی رو از پوستشون جدا می کنی با دقت تمام. داری یه آهنگم زیر لب زمزمه می کنی.  گهگداری هم وسطش آهنگت رو قطع می کنی و به نخودفرنگی هایی که ردیف و منظم کنار هم نشستن اشاره می کنی و با تعجب می گی: اینا رو نگا کن، چه قشنگن!! مثل توپ می مونن.... ازت می پرسم این چه آهنگیه که می خونی؟ با خنده ...
7 ارديبهشت 1392

آخرین پست سال 91

سبزه، ماهی قرمز و عروسک حاجی فیروز رو خریدین. پدر و پسر حسابی ذوق نوروز رو دارین. خریدهاتون به همراه شادیتون رسما بوی نوروز رو میاره تو خونه. جشنی که من عاشقشم.  از سه هفته پیش و با جوونه زدن سیب زمینی هام بهار اومدنش رو اعلام کرد. انگار همه چی داره جوونه می زنه و نو می شه و تو امسال انگار برای اولین بار داری دقیقا معنی نوروز رو می فهمی.  سال های پیش یا خیلی کوچیک بودی یا ما توی سفر بودیم. پارسال هم کنار مقبره فردوسی بزرگ سال رو نو کردیم.  اما امسال با هر کار و خونه تکونی من تو می پرسی پس کی عید میاد؟ تمام چراغهای خونه رو خاموش می کنی و می ری پشت پنجره که به قول خودت آتیش بازی ببینی. بچه تو چرا از تاریکی نمی ترسی؟ ولی من...
26 فروردين 1392

خصلت مادرانه

نمی دونم این خصوصیت منه یا خصلت همه مادراست که تا قبل از وقوع حادثه و وضعیت اورژانس مثل اسفند روی آتیش جلز ولز می کنن تا نذارن بدترین حالت اتفاق بیفته ولی زمانی که دیگه اتفاق افتاد خونسرد خونسرد می شن. من همیشه اینطوریم. مثل ساعت 12 شب چهارشنبه 8ام فروردین که داشتم با آرامش یه ماشین اسباب بازی، یه کتاب شیمو که خیلی دوست داری، یه دست لباس زیر و رو و یه لیوان آب خوری می ذاشتم توی بزرگترین کیفم و خودم رو برای بیمارستان، سرم و ... آماده می کردم در حالی که بابا داره با استرس تمام همسایه ها رو هول می کنه که زودتر ماشینشون رو از جلوی ماشین ما بردارن و ... اونقدر که اونا هم ترسیدن و بالاخره تنها چیزی که باید همراهش می آورد یعنی موبایلش که شماره دک...
10 فروردين 1392

نکته آموزشی

1) فحش که دارم به خودم می دم. از بابات خواستم فقط نیم ساعت چشمش به تو باشه. حالا روی صندلی دندونپزشکی در حالیکه خوابیدم و دهنم پر از گچ قالبه دارم همین طوری می رم بالا. دکتر داره با بابات گپ می زنه و منتظره قالب دندونم خشک بشه، پرستارم رفته دنبال شستشوی ابزار. تو هم این وسط یواشکی اومدی سراغ من و یه دکمه رو که نمی دونم چه جوری پیدا کردی زدی و صندلی من همینجوری داره میره بالا و من وحشت کردم. دکتر گفته اصلا دهنم رو باز نکنم. اما اونوقت چه جوری بقیه رو خبر کنم.   بالاخره داد می زنم و خانم پرستار میاد. حالا داره هی از آروین می پرسه کدوم دکمه رو زدی؟  اونم دست و پاچه دکتر رو صدا می کنه و حالا دیگه میله بالایی صندلی به سقف رسیده و د...
18 اسفند 1391

اورژانس

1- یکشنبه: با سرعت داره از کوچه پس کوچه ها یا همون راه میانبر می ره تا به نزدیکترین بیمارستان برسیم. من به اندازه بابا استرس ندارم و همش اونو به خونسردی دعوت می کنم. اما این مسیر و کوچه ها منو یاد 12 روزگیت می اندازه. اون روز نحس . اشک تو چشمام جمع میشه و از یادآوریش قلبم درد می گیره. نکنه امشب مثل اون روز باشه......... سعی می کنم اشکا رو یه جوری قورت بدم چون بابا بدجوری دستپاچه شده. خودمو جمع می کنم و بهش اخطار می دم که درست رانندگی کنه چون چند دقیقه دیرتر رسیدن تفاوتی توی اصل ماجرا نمی کنه. اونم که نزدیکه ما رو بکنه زیر تریلی قبول می کنه.... بیمارستان، اورژانس، عکس، کاغذ علائم هشداردهنده و 48 ساعت مراقبت و نگرانی مادر و پدر ... همه بخاطر ا...
13 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد