آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

آروین من

آروین به روایت تصویر

آروین در حال تدریس به عروسکها " علوسکها فیل میشه الفنت، ممون میشه مانکی" گرفتن عکس یادگاری استاد با شاگردهای کلاس    یک روز تابستانی و بازی با امیرحسین ( همسایه عزیزمان) نگاه دوست عاشق هماهنگیتون هستم نمی دونستم نگران پایینی باشم یا بالایی یا عکسم رو بگیرم؟ عکسم رو گرفتم   ...
4 مهر 1391

پسرکم، تو کی بزرگ شدی که من نفهمیدم؟

تشکچه ای رو که مامان پری برات دوخته بود رو می یاری و می ذاری روی پام. به زور خودت رو روش جا می دی اما پاهات می زنه بیرون. یاد اون روزایی می افتم که می ذاشتمت روی پام و تکونت می دادم تا بخوابی و با خودم می گفتم کی قدت  هم قد این تشکچه می شه. حالا تو پاهات رو تا روی سینه ام میاری و می گی : " مامان این مال وقتیه که نی نی بودم؟" - " آره عزیزم" و توی دلم می گم یعنی تو الان دیگه نی نی نیستی؟ چه زود گذشت!!!! لباسای چند ماهگیت رو از توی کشوی زیر تختخواب که بایگانیشون کرده بودم بیرون میاری و یکی از شلوارا رو به زور می پوشی مثل شورت برای تو شده و تو بازم می گی:" وقتی نی نی بودم می پوشیدم." می شینی روی زمین و نشسته نشسته روی زمین می خزی و می گ...
2 مهر 1391

اتاق من و بابا

شبا جای من روی تختخواب و کنار بابا می خوابی و چقدر راحت تا صبح بیدار هم نمیشی و من چند شبه که که راحت می خوابم. اما از عوارض اینکار اینه که شما صبح ها که بیدار می شید می فرمایید: " این اتاق من و باباست. اتاق مامان و بابا نیست."  بابا داره لباسات رو عوض می کنه و من میام توی اتاق، طلبکارانه می گی: " اتاق من و باباست مگه نمی بینی دارم لباس عوض می کنم. نیا تو!!!!!!!!!!!!!!!" و من فکر می کنم دیگه از کمترین حق هام توی این خونه دارم محروم میشم.  ...
20 شهريور 1391

مهمونی

فردا باید مهمون برامون بیاد. آشپزخونه حسابی تمیزه. همینطور یخچال و ... صندلی روگذاشتی زیر پات و رفتی آب بخوری از یخچال. منم حسابی درگیر میوه شستنم. یه هویی از سکوت تو و شرشر آب یادم می افته که تو داشتی آب می خوردی!! اما وای چه دیر . با یه دستت شاسی آب یخچال رو نگه داشتی و دستت دیگه ات رو داری زیر آب می شوری و از یخچال گذشته و کف آشپزخونه رو هم پر کرده و داره شر شر توی چاه میریزه. یه جبغ بنفش و باز پاک کردن و پاک کردن و پاک کرده.   گذاشتمت توی تخت پارک و درت رو بستم تا بتونم با خیال راحت برنج پیمونه کنم و پاک کنم. گلوله گلوله اشک می ریزی و من این اشک تمساح رو بازم باور می کنم و می زارم بیای کمکم. چند دقیقه بعد فرش با یک حرکت تو پر از...
18 شهريور 1391

پست ترسناک-خدایا خودت همه نی نی ها رو حفظ کن

الان که دارم این مطلب رو می نویسم هنوز دستام از تصورش می لرزه. خدایا همیشه همینطوری مواظب آروین و همه بچه ها باش.  امروز از یکی از روزهایی بود که تهران بخاطر اجلاس تعطیل بود ولی بابا هومن از روزهای دیگه بیشتر کار داشت و ناهار هم خونه نیومد. تو خوب خوابیدی و به بابا تلفن زدی و گفتی" م خوابم رو کردم که بریم تاب سرسره" خلاصه که کلی پسر گلی بودی تا بالاخره به پله های سرسره رسیدی. بعد از چند بار بالا و پایین رفتن تصمیم گرفتی که پله ها رو با پریدن بالا بری. منم داشتم تاب می خوردم و بابا هومن روی نیمکت نشسته بود و تو در زاویه دید دو تامون بودی که یه دختر کوچیک اومد تاب بغلیم نشست و گفت که از تاب می ترسه ... که ناگهان صدای گریه تو اومد. برگ...
9 شهريور 1391

چگونه بهترین پسردایی دنیا شویم؟

اشا بهترین پسردایی دنیاست. می پرسید چرا؟ تا پایان این مطلب را که بخوانید با من هم عقیده می شوید. 1- از ابتدای تولد، حتی زمانی که آروین خیلی کوچک بود، اشا با اون بازی می کرد و هیچوقت نمی گفت اون خیلی کوچیکه یا نمی فهمه. 2- همیشه شاده و این شادی رو به آروین منتقل کرده. آروین عاشقه موسیقی و رقصه و با هر آهنگی ابراز احساسات می کنه. اون شاد بودن و رقصیدن رو از کسی بجز پسرداییش یاد نگرفته. 3- توی همه کاری اشا یک الگوی فوق العاده برای آروین است. چون اشا یک نابغه است که هم در درساش نمونه است خصوصا در زمینه ریاضی و فیزیک ( با وجود اینکه راهنمایی هست) و هم در زمینه ادبیات و مقاله نویسی، در زمینه فن بیان و مجری گری (قربون قشنگ صحبت کردن...
21 مرداد 1391

جیگروم خنک شد - آخیشششششششششش

من بعضی اوقات می مونم تو بعضی جمله ها رو کی و از کی یاد می گیری! چند روز پیش با بابا هومن رفتی خونه مامانی. اونجا از مامانی آب خواسته بودی و بعد از اینکه با ولع خورده بودی گفتی: " آخیششششش جیگروم خنک شد" می تونم قیافه مامان فرخنده رو در حال خنده و قربون صدقه رفتن تو تصور کنم.  از اونجایی که تو عاشق ورجه وورجه و کشتی گرفتن هستی، من هر موقع که بعد از شیر خوردن کله معلق می زدی به بابات یا دیگران می گفتم شیر خوردی تا کمتر باهات شوخی کنن. حالا تو هر موقع که جایی گیر می کنی که راه فرار نداری مثلا توی دستای بابا می گی: "ولم کن. شیر خوردم. " امروز روی پشت بوم دنبال نیلوفر می کردی تا کنترل ماشین رو از دستش بگیری. وقتی که دیگه نا امید شدی، گفت...
3 مرداد 1391

یک روز با دختردایی نازم

هفته پیش دختردایی نیوفر اومد خونه مون و تو حسابی بازی کردی. به دوتاتون خیلی خوش گذشت و من هم از شادی شماها لذت بردم. نیلوفر کمکت کرد تا خونه ات رو سر سامون بدی (منظور زیر میز ناهارخوریه). برای خونه ات پرده و دیوار درست کرد. دوچرخه سواری یادت داد. باهم ارگ و ارف زدین و برای عروسک ها اسم گذاشتین. پارک رفتین و خلاصه کلی بهت خوش گذشت. تمام مدت هم به نیلوفر می گفتی: " دوستم بیا. دوستم برو. دوستم.... دوستم ..." . من همیشه فکر می کردم این واژه دوستم رو بچه های 4 یا 5 ساله درک می کنن. اما برام جالب بود که تو این واژه رو از توی پارک و از بچه ها یاد گرفتی و در اولین فرصت به کارش بردی. حالا هم که ازت می پرسم نیلوفر رو دوست داری؟ جواب می دی: خیلیییی...
3 مرداد 1391

آروین - نوروز 1391

پسر مامان  جشن نوروز امسال یه جشن متفاوت با کل نوروزهای عمر من بود. چون امسال سال رو در کنار آرامگاه حکیم ابوالقاسم فردوسی، بزرگ مرد پارسی، نو کردیم.  نمی دونی چه احساس غرور و رضایتی وجودم رو پر کرد وقتی که با کمک همسفرهای خوبم در آخرین لحظات بالاخره تونستیم سفره هفت سین رو در آرامگه فردوسی بزرگ پهن کنیم و چه احساس غم و اندوهی از اینکه فردوسی در آن لحظه چقدر تنها بود، حتی نگهبان پارک می خواست مانع این کار ما شود. اما شیرینی اون لحظه رو هرگز در عمرم فراموش نمی کنم. تاریخ سرزمین ما پر از مردان بزرگی است که با بی مهری ما و زیرکی دیگران به تاریخ های دیگران می پیوندند. افسوس   ...
3 مرداد 1391

مامان بزرگا و بابابزرگا با ارزشترین های زندگی

من فکر نمی کنم بعد از پدر و مادر توی دنیا کسی بیشتر از پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بچه ها رو دوست داشته باشن و براشون دل بسوزونن.  عزیزم مامان پری بیشترین زحمت رو برای تو کشیده و مامان فرخنده هم با تمام وجود تو رو دوست داره.  امروز من و تو و اشا و بابا سروش و مامان پری رفتیم بیرون. من و اشا رفتیم دانشگاه و شما و مامان پری بیرون دانشگاه منتظر ما شدید. طبق معمول شیطونی کردنات خوردی زمین. وقتی که اومدم بیرون دیدم مامان پری با وجود پادردش تو رو بغل کرده و داره به سمت ماشین میره. خیلی نگرانت بود که سرت چیزی نشده باشه. بخاطر اینکه تو بهانه می گرفتی همه کارها کنسل شد و همگی رفتیم خونه ما البته به دستور شما. بعد از ناهار مامان پری و بابا ...
3 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد