آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

آروین من

دلتنگیی

چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده؟ روزا وقتی می ری مهد بازم دلم برات تنگ میشه و وقتی میام دنبالت بهت می گم که دلم برات خیلی تنگ شده بود؟ کلا این روزها خیلی دلخوش نیستم و انگار زندگی ساز خوش آهنگی برام نمی زنه.... اما از تو بگم. خیلی زود داری عوض میشی. عوض شدن ها بیش از همه توی نقاشی هات مشخصه که هر روز تکمیل تر از دیروز میشن و توی سوال هات. سوال هایی که من اغلب جوابی براشون ندارم.  مامان چرا شیر سفیده و نارنجی نیست؟ چرا بعضی جاها چهارراهه بعضی جاها میدون؟ چرا توی خوشه انگور بعضی دونه ها خراب میشن؟ چرا چرخ ماشین ها رو از چوب یا آهن درست نمی کنن؟ چرا با برگ انگور دلمه درست می کنن ولی با برگ های دیگه نه؟ چرا روی پوست آدما مو...
20 خرداد 1393

به یاد ماندنی

بعضی از صحنه ها انگار هیچوقت از یاد آدم نمی رن. مثل یه فیلم برای همیشه موندگار میشن، توی ذهنت، توی خاطرت و توی قلبت.  امروز هم یکی از اون صحنه ها رو توی راه پله خونمون دیدم. ما با بابا هومن همزمان رسیدیم. توی راه پله منتظر شدی تا بابا ماشینش رو پارک کنه. تا دیدیش گفتی روزت مبارک بابا و کاردستی و نقاشی رو که توی مهد تهیه کرده بودی به بابا دادی. بعد یه دفعه گفتی یادم رفت بوست کنم و چون قدت به بابا هومن نمی رسه دستش رو بوسیدی . بعد بابا خم شد و تو سرش رو توی بغلش گرفتی و بوسیدی. قیافه بابا هومن  رو توی اون لحظه، تا آخر عمرم فراموش نمی کنم.  اومدیم بالا و من مشغول گرم کردن ناهار شدم. از توی اتاق صدای بابا هومن رو می شنیدم که...
25 ارديبهشت 1393

پسرک بازیگوش من

راستش اینقدر بازیگوش شدی، که یه موقع هایی دیگه حریفت نمیشم. به قول فهیمه جون یه گلوله آتیش شدی. هر چی آیلین با بزرگتر شدن سنش فهمیده تر و سنگین تر رفتار می کنه، تو تازه هنرهای جدیدت رو توی شیطنت رو می کنی.  امروز خاله سیمین از مامانا خواست که توی کلاس بازی های گروهی حاضر بشن تا ببینن بچه ها چه چیزایی یاد گرفتن.  "وایییییی  حالا من از خجالت آب میشم. ای کاش قبلا این خاله گفته بود تا من یک کم تو رو نصیحت می کردم که معقول رفتار کنی ." اینا جمله هایی بود که من داشتم به خودم می گفتم و وقتی وارد کلاس شدم و دیدم تو تنها بچه ای هستی که توی سرمای زمستون جوراباش رو درآورده و کلاس رو رو سرش گذاشته، پیش بینی هام داشت به واقعیت بدل می ...
28 اسفند 1392

آخرین پست سال 92

نمی دونم چرا این ماههای آخر اینقدر کم کاری کردم توی به روز کردن وبلاگت، شاید چون حسابی دوتامون مشغولیم.  سال 92 برای من و تو سال تغییر و تحولات بسیار بود. تجربه مهد، کلاس های مختلف، حرف زدن به انگلیسی و خواندن به فارسی، تغییرات شخصیتی بسیار و ... سالی متفاوت تر از قبل رو برای تو درست کرد.  اما امسال چه اتفاقاتی پیش روی من و تو هست؟ قراره چه تجربه هایی رو کسب کنیم؟ نمی دونم اما می دونم اگر بخوام سالی رو توی زندگیم مثال بزنم که در اون دید من به زندگی کاملا عوض شد، امسال رو مطمئنا به یاد میارم.  ما هنوز هم خانواده ای هستیم در کمال خوشبختی. از یزدان سپاسگزارم و آرزوی سالی سرشار از تندرستی، دیرزیوی، شادی و رامشنی رو برای همه ...
24 اسفند 1392

اولین شکایات

چقدر این باباها خونسردن!!!! وقتی می بینه عصبانی هستم، می گه: مامان منو صدا می کردن مدرسه چون من سر یه بچه رو شکونده بودم حالا تو ناراحتی که چرا یکی رو هول داده؟؟!!!!!!!!!  خدایا منطق این مردا رو شکر ..... صبح گذاشتمت کلاس و وقتی اومدم دنبالت یه مامانی بهم گفت که دخترش دوروزه پشتش درد می کنه و امروز تو رو نشون داده که هلش دادی. اگرچه دختره خیلی کوچیکه و بعید نیست که موقع بازی حواستون نبوده. هنوز جواب اونو نداده بودم که مربیت صدام کرد که آروین امروز خسته است و جند دقیقه زودتر می خواد بره خونه.   با صورت برافروخته و کیف آویزون اومدی بیرون و گفتی مامان کیان منو زده! حالا کیان از تو کوچکتره من مطمئنم که تو هم بی جواب نذاش...
29 بهمن 1392

تولد

باز هم تولد .... ماه دی برای خانواده من یک ماه خاص محسوب میشه و باز هم این دی ماه تولد تو بود. با این تفاوت که تو امسال در تولد چهارسالگیت سواد خواندن فارسی رو بدست آورده بودی. البته نه در حد روزنامه خوانی ولی به هر حال می تونی کتاب های تراشه های الماس رو بخونی.  تولد امسالت به من و بابا خیلی خوش گذشت و علی الخصوص به تو کادوهای امسال مامان فرخنده و بابا داریوش: سکه + اسباب بازی مامان پری و بابا سروش: سکه + شعر بابا سروش برای نوه عزیز عمه لادن و عمو کیارش و نیلوفر: پازل + بلوز + کتاب نقاشی دایی پدرام و زندایی فرزانه و اشا: اسباب بازی بسکتبال دونفره دایی پوروشسب و زندایی گلنار: لب تاپ عمو فردوس خاله پانته آ: بلوز + جلی...
20 بهمن 1392

موسیقی زندگی من

داریم از کلاس موسیقی می ریم خونه مامان پری. می گی آهنگ دل دل دیوونه شهرام شکوهی رو برات بذارم. می ذارم و تو بلند باهاش می خونی حتی چه چه ها رو هم با دقت و بجا می زنی. بعدم آهنگ دلم خونه دلم خونه که تو بجاش می خونی دلم خوبه دلم خوبه و بلندتر از ابیات دیگه هم اینو می خونی. انگار معنی این بیت رو قشنگ درک می کنی وخصوصا موقع هایی که من می پرسم مامان دلت خوبه یا نه؟ و تو بلند می گی دلم خوبه. ابیات دیگه سخت ترن ولی تو مطمئنی که منظور شاعر همین بوده. کلا توی ایرانی ها عاشق شهرام شکوهی هستی. خیلی دیگه آهنگ های ایرانی رو دوست نداری و انگار خارجی ها بیشتر باب طبعت هستند.  یه آهنگ ترکی توی فلش هست که خیلی برام آشناست و یادم نمیاد کجا شنیدمش که تو...
10 دی 1392

مادر بودن قدرت می خواد

از روزی که یه موجود جدید وارد زندگیت میشه، رنگ همه چی عوض میشه. اون اتاقی که قبلا رنگای یکنواخت یک اتاق معمولی رو داشت حالا با رنگای شاد و پررنگ قرمز، نارنجی، سبز، آبی و ... پر میشه، با رنگ زندگی. از روزی که یه صدای قلب دیگه رو از درون خودت توی مطب دکتر می شنوی، و اون می گه اینم صدای قلبش، دیگه انگار تمام غم ها و شادی های دنیا پررنگ تر میشه. و اون روزی که تو بیمارستان تو رو گذاشتن توی بغلم تازه معنی واقعیه مسئولیت، تعهد و عشق رو فهمیدم.  یه همکاری داشتم که بزرگتر از من بود و هفت سال از ازدواجش می گذشت اما بچه نداشت. روزی که شیرینی بله برونم رو پخش کردم بهم گفت از حالا به بعد تازه معنی مسئولیت رو می فهمی ولی واقعیتش اینقدر بابا ه...
21 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد