آروینآروین، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

آروین من

مادر بودن سخته سخت سخت سخت

روزی که داشتم مادر می شدم، یک درصد فکر نمی کردم مادر شدن ایتقدر سخت باشه. فکر می کردم یک کم بشور و بساب و پخت و پز بیشتر می شه. حالا وارد هر روز از زندگی با تو که میشم یه روز متفاوت و غیرقابل پیش بینی رو تجربه می کنم.    این روزها بیشتر از گذشته درگیر امور تربیتیت هستم، تازه به نظر خودم و خیلی های دیگه تو بچه کاملا بدون مشکل و عاقلی هستی ولی ببین چقدر کم آوردم که می رم کلاس فرزندپروری و مشاور و .... نمی دونم شاید اینم از شیرینی های بچه داری باشه که در آینده بهش بخندم ولی الان اصلا خندم نمی گیره همش از خودم می پرسم هیچوقت فکر می کردی یه موجود کوچولو اینقدر نگرانی و دلواپسی داشته باشه؟ وای اینقدر این بچه ها موجودات پیچیده ای هست...
13 مهر 1392

نقاش زندگی

- یه دایره با خطای دراز دراز توش. مامان اگه گفتی این چیه؟ نمی دونم. این یه قابلمه پر از ماکارونیه! - یه بیضی می کشی: این یه صابونه! یه بیضی بزرگتر دورش. این دستشوییه. پس کو شیرای آبش. نمی گی بلد نیستم. با اعتمادبنفس کامل: دستشوییش شیر نداره!!!!!!! - یه بیضیه دیگه با چند تا خط روش: این یکی هندونه است! - یه دایره با یه خط که بهش وصل میشه: سیب! - یه دایره کج و کوله تر بازم با یه خط: گلابی میشه! - از اولین نقاشی هات این بود. یه خط درازززز از بالای صفحه که هی پیچ و تاب می خورد: یه مار دراززززززز!!!!! یا چند تا نقطه روی صفحه که یعنی یک روز بارونی یا برفی!!!! - آدم کشیدنت هم جالبه: چشمای آدمه با جزئیاتش خیلی مهمه. دو تا دایره که توشون د...
12 شهريور 1392

یک روز خاص برای مامان

ساعت 1:30 بامداد:  با صدای سرفه های تو از خواب بیدار میشم و بهت آّب می دم. بعد می رم سراغ ظرفای نشسته و آشپزخونه بهم ریخته. حسابی رسیدگی می کنم. چند تیکه مرغ می ذارم بیرون که یخش باز شه. یک کم اینترنت بازی و بعد هم سرخ کردن مرغ به همراه هویج و پیاز. تا بوش بلند میشه تو و بابا حالتون بد میشه. امروز دوتایی مریضین. پس از ادامه پخت فعلا منصرف میشم و برای صبحتون نشاسته خیس می کنم. ساعت 4:30 بامداد: دیگه باید یک کم بخوابم تا تجدید قوا شه. اما قبلش تو رو می برم دستشویی، آّب و کمی هم درد دل. مامان، بابا رفته؟ نه عزیزم، هنوز که صبح نشده. اه پس کی صبح می شه تا من بتونم بازی کنم!!!!!!! ساعت 7 بامداد: تا از خواب بیدار میشم مرغ رو می ذارم بار....
8 شهريور 1392

اولین روز مهدکودک

چند ماهی میشه که صبح ها خانه اسباب بازی می ری اما مهدکودک رفتنت رسما از 1 تیر شروع میشه. تا اسم مهدکودک میاد دیگران هی می پرسن حالا می مونه؟؟ پسر من که نموند. دختر من دوست نداشت و .... . من استرس می گیرم.  -روز اول مهد تا ساعت 9 که توی رختخوابی چون شب قبل بله برون خاله پانته آ بوده و خیلی دیر خوابیدی. با تلفن فهیمه جون تصمیم می گیرم بیدارت کنم و به این ترتیب ساعت 10 مهد هستیم. مدیر مهد که انگار تا الان شروع پرتنشی رو داشته راهنماییم می کنه که خودم ببرمش سر کلاس. مامانایی که دم کلاس نشستن و بچه های بغض کرده و گریون حکایت از این داره که شروع خیلی خوبی نبوده. تو می ری تو و با دیدن آیلین دیگه منو فراموش می کنی. چند دقی...
20 تير 1392

ایران من، ایران من، ای هستی و ای جان من

و من بزرگترین افتخارم ایرانی بودنم است .  در سرزمینی به قدمت تاریخ و به کهنسالی زمان که تمدنش هر انسانی را مبهوت خود می کند، من بزرگترین داده اهورایی را ایرانی بودنم می دانم. فرزندم، می خواهم هر زمان که این نوشته را می خوانی بدانی که مادرت به ریشه و اصل خود همواره مباهات می کرده است و از اینکه متعلق به سرزمین کوروش و داریوش و نادرشاه و شاه اسماعیل و امیرکبیر و مصدق ها بوده است می بالیده. فرزندم، تاریخ این سرزمین سرشار از شکوه و سربلندیست و خاکش آبیاری شده با غرور و جوانمردی و مردمش عجین شده با هوش و خردمندی و قلبشان سرشاز از مهر و راستی. و من تا آخرین لحظه زندگیم عاشق این سرزمین و مردمانش خواهم ماند و از خدا بابت ایرانی آفریده ش...
19 تير 1392

بزرگترین لبخند

پسرکم امشب من و تو بزرگترین لبخند عمرمون رو دیدیم. لبخند یک ملت، لبخند یک کشور، امشب ایران خندید.  آه که چقدر این خیابون ها و این مردم دلتنگ شادی بودن.  بابا معلوم بود نمی خواد من و تو رو ببره بیرون. می خواد بیاد و تی وی ببینه. اما من که از دیشب تا یک ونیم پای نت بودم و بعدش از سه صبح بیدار خوابی کشیدم دیگه حالم از تلویزیون بهم می خوره. تو هم امروز انگار انرژیت صد برابر شده. لباسات رو در آوردی و دیکتاتورانه داری می گی من دارم لباس بیرون می پوشم برم. منم انگار از این تصمیمت حال می کنم. 5 دقیقه بعد داریم تو خیابون باهم قدم می زنیم. جشن تازه شروع شده.  بابا که توی پارک میاد دنبالمون با شور و شوق تعریف می کنی:  بابا آ...
26 خرداد 1392

وقتی بچه شجاع تر از مادر میشه!!!!!

- تا حالا دیدید یه بچه سه ساله خودش بره روی تخت آزمایشگاه بخوابه و در حالی که چندین مسئول آژمایشگاه ریختن رو سرش تا رگش رو پیدا کنن پاهاش رو بندازه رو همدیگه و وقتی که ازش خون می گیرن گریه که هیچی حتی آخ هم نگه!!!!!!!!! آروین این کار رو کرد و این در حالی بود که مامانش  با عذاب وجدان نشسته بود روی یک صندلی کنار در اتاق تا زمانی که صدای گریه بلند شد سریع بپره بیرون ( چون طاقت دیدن این صحنه هارو نداره) اما خوب تو مامانو شرمنده کردی. پرستارا با تعجب به همدیگه می گفتن دیدی عجب پسر شجاعی بود!!! و با تو مثل یه مرد برخورد می کردن و بهت آفرین می گفتن ..... یک سالی از توصیه اون دکتر سنتی به من گذشته بود که گفت یه بار 10 سی سی خون بده تا غلظت...
20 خرداد 1392

دنیای تو، زندگی من

این پست رو پیرو سوال یکی از دوستان عزیز نی نی سایتیم گذاشتم.  - با ناراحتی غیرقابل وصفی ماشین جدیدت رو میاری و می گی چرخش افتاده. من وارسی می کنم. چرخش نیفتاده قالپاق چرخ افتاده و این میشه یه دست مایه برای خندیدن من و تو و کشف شاید پیش پا افتاده اما جالب تو.. دونه دونه ماشین هات رو می یاریم و قالپاقهاشون رو می بینیم. یه بخش جالب و بسیار متنوع توی ماشین های بازی فلپاقهاشونه و تو با این کشف کودکانه نیم ساعتی سرگرمی.... یک ساعت بعد میای و می گی "قاپلاقش" رو پیدا کلدم. ببین خودم دلستش کلدم فشارش دادم دلست شد و ....     - نمی تونیم تردمیل رو جمع کنیم چون بابا هر صبح می خواد ورزش کنه. راستش منم از این گیر دادن تو به این دستگاه خ...
15 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آروین من می باشد